یاد مادر ...
میکُشی ما را نمیدانم ، ولیکن دزدکی
چشم را سویت بگردانم ، ولیکن دزدکی
تا نگاهت می کنم ، مشغول بازی می شوی
خود نبین من هم که انسانم ، ولیکن دزدکی
تاکنار در نشینی ، در خیالم می کنم
بوسه بارانت چو چشمانم ، ولیکن دزدکی
این همه مردم که می بینم ، پریشان توأند
من که در این گوشه حیرانم ، ولیکن دزدکی
عاقبت در شهر می پیچد که من دیوانه ام
من چو قربانی که قربانم ، ولیکن دزدکی
سر نوشتم را تو می بندی به چشمت
نازنین دست بسته رو بچرخانم ، ولیکن دزدکی
تاتو ابری می شوی یک لحظه من با چشم خود
صد بیابان را بگریانم ، ولیکن دزدکی
تا که شادی می کنی من هم برقصم
در خیال تا که لبهایت بخندانم ، ولیکن دزدکی
آفتابی ، نور پاشی در کنار پنجره
آن دقیقه نور بارانم ، ولیکن دزدکی
سرگذشتم گرچه تلخی می کند
اما ببین در کنارت چون عزیزانم ، ولیکن دزدکی
عاقبت این عشق من را می کشد ، باور بکن
بیم آن دارم غزل خوانم ، ولیکن دزدکی
تا به دشت آرزویم تو نگاهی می کنی
دشت را دیگر نرنجانم ، ولیکن دزدکی
تا که تو مادر شدی ، در چشم هایم چون مسیح
من یهودایم ، که نالانم ، ولیکن دزدکی
گرچه من در جمع خاموشم ، ولی
همچون یاد تو کرده بدینسانم ، ولیکن دزدکی ...
نظـــــــر یـــادتـــــون نــــــره